سلام دلبندم میخوام یه قصه برات تعریف کنم قصه تولدت، قصه ای که تا عمر دارم حتی یک لحظه از اونو محاله یادم بره. 29بهمن سال 92مامان رفت بیمارستان تا بستری بشه آخه فرداش وقت عمل داشت راستش اون شب طولانیترین شب عمرم بود 9ماه انتظار بالاخره تموم شده بود ولی اون شب انگار تمومی نداشت تا خود صبح بیدار بودم البته اگر میدونستم بعد اومدنت نمیتونم یک ساعت راحت بخوابم اون شب حسابی میخوابیدم. بالاخره صبح شد و وقت عمل رسید هنوز کسی پیشم نیومده بود واسه همین وقتی رفتم اتاق عمل تنها بودم خیلی دلم گرفت حسام وقتی رفتم ساعت 9بود تا مقدمات عمل انجام بدن20 دقیقه ای طول کشید بعدش به مامان آمپول بیحسی زدن و خانم دکتر سعیدی اومد و عمل شروع ...